چو آن نامه برخواند فور سـترگ |
برآشـفـت زان نامدار بزرگ |
همانگـه يکي تند پاسخ نوشت |
بـه پاليز کينه درختي بکشـت |
سر نامـه گفـت از خداوندپاک |
بـبايد که باشيم با ترس و باک |
نـگوييم چندين سخن بر گزاف |
کـه بيچاره باشد خداوند لاف |
مرا پيش خواني ترا شرم نيست |
خرد را بر مـغزت آزرم نيسـت |
اگر فيلقوس اين نوشتي بـه فور |
تو نيز آن هـم آغاز و بردار شور |
ز دارا بدين سان شدستي دلير |
کزو گشتـه بد چرخ گردنده سير |
چو بر تخمـهيي بـگذرد روزگار |
نـسازند با پـند آموزگار |
هـمان نيز بزم آمدت رزم کيد |
بر آني که شاهانت گشتند صيد |
برين گونه عنوان برين سان سخن |
نيامد بـما زان کيان کـهـن |
مـنـم فور وز فور دارم نژاد |
کـه از قيصران کس نکرديم ياد |
بدانگـه که دار مرا يار خواست |
دل و بخت با او نديديم راسـت |
هـمي ژنده پيلان فرستادمش |
هـميدون به بازي زمان دادمش |
که بر دست آن بندهبر کشته شد |
سر بخـت ايرانيان گشتـه شد |
گر او را ز دسـتور بد بد رسيد |
چرا شد خرد در سرت ناپديد |
تو در جنگ چندين دليري مکـن |
کـه با مات کوتاه باشد سخـن |
بـبيني کنون ژنده پيل و سپاه |
کـه پيشـت ببـندند بر باد راه |
همي راي تو برترين گشتن است |
نـهان تو چون رنگ آهرمنسـت |
بـه گيتي همه تخم زفتي مکار |
بـترس از گزند و بد روزگار |
بدين نامه ما نيکويي خواسـتيم |
منـقـش دلـت را بياراستيم |