چو بشنيد مهران ز کيد اين سخـن |
بدو گفـت ازين خواب دل بد مکـن |
نـه کـمـتر شود بر تو نام بلـند |
نـه آيد بدين پادشاهي گزند |
سـکـندر بيارد سـپاهي گران |
ز روم و ز ايران گزيده سران |
چو خواهي کـه باشد ترا آبروي |
خرد يار کـن رزم او را مـجوي |
ترا چار چيزسـت کاندر جـهان |
کـسي آن نديد از کهان و مـهان |
يکي چون بهشـت برين دخـترت |
کزو تابد اندر زمين افـسرت |
دگر فيلـسوفي کـه داري نـهان |
بـگويد هـمـه با تو راز جـهان |
سه ديگر پزشکي که هست ارجمند |
بـه دانـندگي نام کرده بـلـند |
چـهارم قدح کاندرو ريزي آب |
نـه ز آتش شود کم نه از آفـتاب |
ز خوردن نـگيرد کـمي آب اوي |
بدين چيزها راسـت کـن آب روي |
چو آيد بدين باش و مسگال جنـگ |
چو خواهي که ايدر نـسازد درنـگ |
بـسـنده نـباشي تو با لشکرش |
نـه با چاره و گنـج و با افـسرش |
چو بر کار تو راي فرخ کـنيم |
هـمان خواب را نيز پاسخ کـنيم |
يکي خانـه ديدي و سوراخ تنـگ |
کزو پيل بيرون شدي بيدرنـگ |
تو آن خانه را همچو گيتي شـناس |
هـمان پيل شاهي بود ناسـپاس |
کـه بيدادگر باشد و کژ گوي |
جز از نام شاهي نـباشد بدوي |
ازين پـس بيايد يکي پادشا |
چـنان سست و بيسود و ناپارسا |
بـه دل سفله باشد به تـن ناتوان |
بـه آز اندرون نيز تيرهروان |
کـجا زيردستانـش باشـند شاد |
پر از غـم دل شاه و لـب پر ز باد |
دگر آنـک ديدي ز کرپاس نـغز |
گرفـتـه ورا چار پاکيزه مـغز |
نـه کرپاس نـغز از کـشيدن دريد |
نـه آمد سـتوه آنک او را کـشيد |
ازين پـس بيايد يکي نامدار |
ز دشـت سواران نيزه گزار |
يکي مرد پاکيزه و نيکـخوي |
بدو دين يزدان شود چارسوي |
يکي پير دهـقان آتـشپرسـت |
کـه بر واژ برسم بـگيرد بدسـت |
دگر دين موسي که خواني جـهود |
کـه گويد جز آن را نشايد سـتود |
دگر دين يوناني آن پارسا |
کـه داد آورد در دل پادشا |
چـهارم بيايد هـمين پاکراي |
سر هوشـمـندان برآرد ز جاي |
چـنان چارسو از پي پاس را |
کـشيدند زانـگونـه کرپاس را |
تو کرپاس را دين يزدان شـناس |
کـشـنده چـهار آمد از بهر پاس |
هـمي درکـشد اين ازان آن ازين |
شوند آن زمان دشمن از بـهر دين |
دگر تشنـهيي کو شد از آب خوش |
گريزان و ماهي ورا آبکـش |
زماني بيايد کـه پاکيزه مرد |
شود خوار چون آب دانـش بـخورد |
بـه کردار ماهي بـه دريا شود |
گر از بدکـنـش بر ثريا شود |
هـمي تشـنـگان را بخواند برآب |
کـس او را ز دانش نـسازد جواب |
گريزند زان مرد دانـشپژوه |
گـشايند لـبـها بـه بد همگروه |
بـه پنجم که ديدي يکي شارستان |
بدو اندرون ساخـتـه کارسـتان |
پر از خورد و داد و خريد و فروخـت |
تو گفتي زمان چشم ايشان بدوخت |
ز کوري يکي ديگري را نديد |
هـمي اين بدان آن بدين ننـگريد |
زماني بيايد کزان سان شود |
کـه دانا پرسـتار نادان شود |
بديشان بود دانـشومـند خوار |
درخـت خردشان نيايد بـه بار |
سـتاينده مرد نادان شوند |
نيايش کـنان پيش يزدان شوند |
هـمي داند آنکس کـه گويد دروغ |
هـمي زان پرستش نـگيرد فروغ |
ششم آنک ديدي بر اسپي دو سر |
خورش را نـبودي بروبر گذر |
زماني بيايد کـه مردم بـه چيز |
شود شاد و سيري نيابـند نيز |
نـه درويش يابد ازو بـهرهيي |
نـه دانـش پژوهي و نه شهرهيي |
جز از خويشتن را نخواهـند بـس |
کـسي را نـباشـند فريادرس |
بـه هفتم که پرآب ديدي سه خم |
يکي زو تـهي مانده بد تا بدم |
دو از آب دايم سراسر بدي |
ميانـه يکي خشـک و بيبر بدي |
ازين پـس بيايد يکي روزگار |
که درويش گردد چنان سست و خوار |
کـه گر ابر گردد بـهاران پرآب |
ز درويش پـنـهان کـند آفـتاب |
نـبارد بدو نيز باران خويش |
دل مرد درويش زو گشـتـه ريش |
توانـگر ببخـشد هـمي اين بران |
يکي با دگر چرب و شيرينزبان |
شود مرد درويش را خشـک لـب |
هـمي روز را بگذراند بـه شـب |
دگر آنـک گاوي چنان تن درسـت |
ز گوسالـه لاغر او شير جـسـت |
چو کيوان بـه برج ترازو شود |
جـهان زير نيروي بازو شود |
شود کار بيمار و درويش سـسـت |
وزو چيز خواهد همي تـندرسـت |
نـه هرگز گشايد سر گنـج خويش |
نـه زو باز دارد به تن رنـج خويش |
دگر چشمهيي ديدي از آب خشـک |
بـه گرد اندرش آبهاي چو مشـک |
نـه زو بردميدي يکي روشـن آب |
نـه آن آبـها را گرفـتي شـتاب |
ازين پـس يکي روزگاري وبد |
کـه اندر جـهان شـهرياري بود |
کـه دانـش نباشد به نزديک اوي |
پر از غـم بود جان تاريک اوي |
هـمي هر زمان نو کند لشـکري |
کـه سازند زو نامدار افـسري |
سرانـجام لشـکر نـماند نه شاه |
بيايد نو آيين يکي پيشگاه |
کـنون اين زمان روز اسکندرسـت |
کـه بر تارک مهتران افـسرسـت |
چو آيد بدو ده تو اين چار چيز |
برآنـم کـه چيزي نخواهد بـه نيز |
چو خـشـنود داري ورا بـگذرد |
کـه دانـش پژوهست و دارد خرد |
ز مهران چو بشنيد کيد اين سخـن |
برو تازه شد روزگار کـهـن |
بيامد سر و چـشـم او بوس داد |
دلارام و پيروز برگـشـت شاد |
ز نزديک دانا چو برگـشـت شاه |
حـکيمان برفـتـند با او براه |