بـسي برنيامد برين روزگار |
که سرو سهي چون گل آمد به بار |
چو نـه ماه بگذشـت بر ماهروي |
يکي کودک آمد بـه بالاي اوي |
تو گفـتي کـه بازآمد اسفـنديار |
وگر نامدار اردشير سوار |
ورا نام شاپور کرد اورمزد |
کـه سروي بد اندر ميان فرزد |
چـنين تا برآمد برين هفـت سال |
بـبود اورمزد از جهان بيهـمال |
ز هرکـس نهانش همي داشتـند |
بـه جايي بـبازيش نگذاشتـند |
بـه نخچير شد هفت روز اردشير |
بـشد نيز شاپور نـخـچيرگير |
نـهان اورمزد از ميان گروه |
بيامد کز آموخـتـن شد سـتوه |
دوان شد بـه ميدان شاه اردشير |
کـماني به يک دست و ديگر دو تير |
ابا کودکان چـند و چوگان و گوي |
بـه ميدان شاه اندر آمد ز کوي |
جـهاندار هـم در زمان با سـپاه |
بـه ميدان بيامد ز نـخـچيرگاه |
ابا موبدان موبد تيزوير |
بـه نزديک ايوان رسيد اردشير |
بزد کودکي نيز چوگان ز راه |
بـشد گوي گردان بـه نزديک شاه |
نرفـتـند زيشان پـس گوي کس |
بـماندند بر جاي ناکام بـس |
دوان اورمزد از ميانـه برفـت |
بـه پيش جهاندار چون باد تفـت |
ز پيش نيا زود برداشـت گوي |
ازو گشت لشکر پر از گفـتوگوي |
ازان پس خروشي برآورد سخـت |
کزو خيره شد شاه پيروز بـخـت |
بـه موبد چنين گفـت کين پاکزاد |
نگـه کـن کـه تا از که دارد نژاد |
بـپرسيد موبد ندانسـت کـس |
همـه خامـشي برگزيدند و بس |
بـه موبد چنين گفت پس شهريار |
کـه بردارش از خاک و نزد مـن آر |
بـشد موبد و برگرفـتـش ز گرد |
بـبردش بر شاه آزادمرد |
بدو گفت شاه اين گرانـمايه خرد |
ترا از نژاد کـه بايد شـمرد |
نـترسيد کودک بـه آواز گفـت |
کـه نام نژادم نـبايد نـهـفـت |
مـنـم پور شاپور کو پور تسـت |
ز فرزند مـهرک نژاد درسـت |
فروماند زان کار گيتي شگـفـت |
بـخـنديد و انديشـه اندر گرفت |
بـفرمود تا رفـت شاپور پيش |
بـه پرسش گرفتش ز اندازه بيش |
بـترسيد شاپور آزادمرد |
دلـش گشت پردرد و رخساره زرد |
بـخـنديد زو نامور شـهريار |
بدو گـفـت فرزند پـنـهان مدار |
پـسر بايد از هرک باشد رواسـت |
کـه گويند کاين بچه پادشاسـت |
بدو گـفـت شاپور نوشـه بدي |
جـهان را بـه ديدار توشـه بدي |
ز پشت منسـت اين و نام اورمزد |
درخـشـنده چون لاله اندر فرزد |
نـهان داشتـم چندش از شهريار |
بدان تا برآيد بر از ميوهدار |
گرانـمايه از دختر مهرک اسـت |
ز پشت منست اين مرا بيشکست |
ز آب و ز چاه آن کـجا رفـتـه بود |
پسر گفت و پرسيد و چندي شنود |
ز گـفـتار او شاد شد اردشير |
بـه ايوان خراميد خود با وزير |
گرفـتـه دلاويز را بر کـنار |
ز ايوان سوي تخـت شد شـهريار |
بياراسـت زرين يکي زيرگاه |
يکي طوق فرمود و زرين کـلاه |
سر خرد کودک بياراسـتـند |
بـس از گنج در و گهر خواستـند |
هـمي ريخت تا شد سرش ناپديد |
تـنـش را نيا زان ميان برکـشيد |
بـسي زر و گوهر بـه درويش داد |
خردمـند را خواسـتـه بيش داد |
بـه ديبا بياراسـت آتـشـکده |
هـم ايوان نوروز و کاخ سده |
يکي بزمگـه ساخت با مهـتران |
نشسـتـند هرجاي رامشـگران |
چـنين گـفـت با نامداران شهر |
هرانکـس که او از خرد داشت بهر |
کـه از گفـت دانا ستاره شـمر |
نـبايد کـه هرگز کند کـس گذر |
چنين گفته بد کيد هندي که بخت |
نـگردد ترا ساز و خرم به تـخـت |
نـه کشور نه افسر نه گنج و سپاه |
نـه ديهيم شاهي نـه فر کـلاه |
مـگر تخـمـه مـهرک نوشزاد |
بياميزد آن دوده با ان نژاد |
کـنون ساليان اندر آمد به هشت |
کـه جز به آرزو چرخ بر ما نگشت |
چو شاپور رفـت اندر آرام خويش |
ز گيتي نديده بـه جز کام خويش |
زمين هفت کشور مرا گشت راست |
دلم يافت از بخت چيزي که خواست |
وزان پـس بر کارداران اوي |
شهـنـشاه کردند عـنوان اوي |