کـنون بشنو از دخت مهرک سخن |
ابا گرد شاپور شـمـشيرزن |
چو لـخـتي برآمد برين روزگار |
فروزنده شد دولـت شـهريار |
بـه نخـچير شد شاه روزي پگاه |
خردمـند شاپور با او بـه راه |
بـه هر سو سواران همي تاختند |
ز نخـچير دشـتي بپرداخـتـند |
پديد آمد از دور دشـتي فراخ |
پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ |
هـمي تاخـت شاپور تا پيش ده |
فرود آمد از راه در خان مـه |
يکي باغ بد کـش و خرم سراي |
جوان اندر آمد بدان سـبز جاي |
يکي دخـتري ديد بر سان ماه |
فروهشـتـه از چرخ دلوي به چاه |
چو آن ماهرخ روي شاپور ديد |
بيامد برو آفرين گـسـتريد |
که شادان بدي شاه و خندان بدي |
همـه سالـه از بيگزندان بدي |
کـنون بيگمان تشنه باشد ستور |
بدين ده رود اندرون آب شور |
به چاه اندرون آب سردست و خوش |
بـفرماي تا مـن بوم آبکـش |
بدو گـفـت شاپور کاي ماهروي |
چرا رنجه گشتي بدين گفـتوگوي |
کـه باشـند با من پرستنده مرد |
کزين چاه بيبن کشـند آب سرد |
ز برنا کـنيزک بـپيچيد روي |
بشد دور و بنشست بر پيش جوي |
پرسـتـندهيي را بـفرمود شاه |
کـه دلو آور و آب برکـش ز چاه |
پرستـنده بـشـنيد و آمد دوان |
رسـن برد بر چرخ دلو گران |
چو دلو گرانسنگ پر آب گـشـت |
پرسـتـنده را روي پرتاب گشت |
چو دلو گران برنيامد ز چاه |
بيامد ژکان زود شاپور شاه |
پرسـتـنده را گفـت کاي نيمزن |
نه زن داشت اين دلو و چندين رسن |
هـمي برکشيد آب چندين ز چاه |
تو گشـتي پر از رنـج و فريادخواه |
بيامد رسـن بسـتد از پيشـکار |
شد آن کار دشوار بر شاه خوار |
ز دلو گران شاه چون رنـج ديد |
بر آن خوبرخ آفرين گـسـتريد |
کـه برتافت دلوي برين سان گران |
هـمانا کـه هست از نژاد سران |
کـنيزک چو او دلو را برکـشيد |
بيامد بـه مـهر آفرين گسـتريد |
کـه نوشـه بدي تا بود روزگار |
هـميشـه خرد بادت آموزگار |
بـه نيروي شاپور شاه اردشير |
شود بيگـمان آب در چاه شير |
جوان گفـت با دخـتر چربگوي |
چـه داني که شاپورم اي ماهروي |
چـنين داد پاسخ که اين داستان |
شـنيدم بـسي از لب راسـتان |
کـه شاپور گردسـت با زور پيل |
بـه بخشندگي همچو درياي نيل |
بـه بالاي سروست و رويينتنست |
بـه هرچيز مانـنده بهمنسـت |
بدو گـفـت شاپور کاي ماهروي |
سخـن هرچ پرسم ترا راستگوي |
پديدار کـن تا نژاد تو چيسـت |
برين چـهره تو نـشان کييسـت |
بدو گفـت مـن دخـتر مهـترم |
ازيرا چـنين خوب و کـنداورم |
چـنين داد پاسخ کـه هرگز دروغ |
بر شـهرياران نـگيرد فروغ |
کـشاورز را دخـتر ماهروي |
نباشد بدين روي و اين رنگ و بوي |
کـنيزک بدو گفت کاي شـهريار |
هرانگـه کـه يابم به جان زينهار |
بـگويم هـمـه پيش تو من نژاد |
چو يابـم ز خشم شهنـشاه داد |
بدو گـفـت شاپور کز بوسـتان |
نرسـت از چمن کينه دوسـتان |
بـگوي و ز مـن بيم در دل مدار |
نـه از نامور دادگر شـهريار |
کـنيزک بدو گـفـت کز راه داد |
مـنـم دخـتر مـهرک نوشزاد |
مرا پارسايي بياورد خرد |
بدين پرهـنر مـهـتر ده سـپرد |
مـن از بيم آن نامور شـهريار |
چـنين آبکـش گشتم و پيشکار |
بيامد بـپردخـت شاپور جاي |
هـمي بود مهتر به پيشش به پاي |
بـه دو گفت کين دختر خوبچـهر |
بـه مـن ده بر من گواکن سپهر |
بدو داد مـهـتر بـه فرمان اوي |
بر آيين آتـشپرسـتان اوي |